هندونه
دیشب امیرعباس اومد دست منو گرفت که ببره یه چیزی نشونم بده خیلیم اصرار داشت که من همراش برم منو برد تو آشپزخونه متوجه شدم منظور او تابلوی میوه هایی است که رو دیوار آشپزخونه مامان بزرگشه و مرتب اشاره به هندونه میکرد طفلی هوس هندونه کرده بود خاله سعیده هم برا شوخی توپ امیرعباس و که به شکل هندونه هست آوردو به امیرعباس داد اونم رفت از تو آشپزخونه سینی و کارد و آورد داد به بابابزرگش که براش ببره ما هی میخندیدیم و امیرعباس گریه میکرد تا بالاخره دلمون براش سوخت و بابابزگ و مامان بزرگ امیرعباس و بردند بیرون تا براش هندونه بخرند بعد از یک ربع امیرعباس اومد خوشحال و هندونه به دست نمی دونست چطوری اونو بخوره خلاصه حسابی اونشب خندیدیم ...
نویسنده :
مامان سمیه
13:55